به تو و عشق تو ایمان دارم
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
 
 
پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:, :: 1:22 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

وای اگه مال من نباشی...

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


دو شنبه 27 آبان 1392برچسب:, :: 9:19 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 10:7 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, :: 11:38 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

فقط مخصوص هادی جونم....

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, :: 2:6 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

نمیدونم یه روز باهم میایم این دل نوشته هامو میخونیم.یا اینکه از هم جدا میشیم و من محکوم میشم به دوری از تو و یک عمر جدایی از تویی که نفسمی و همه ی وجودم.نمیدونی که وقتی میام پیشت میشینم وقتی دستای مردونت رو میگیرم چه حس آرامشی میگیرم.چه امنیتی رو احساس میکنم.نمیدونی چقد دلم میخاد بهت بگم هادی همه ی دین و دنیای من شدی اگه بری من بدون تو میمیرم اگه بری فقط یه جسم متحرک ازم باقی میمونه که روحش پژمرده میشه اگه بری تا ابد فقط به تو فکر میکنم اگه بری خودمو میکشم.من فقط با تو میتونم زنده باشم اما نمیخوام این حرفام مانع تصمیم درسته تو برا زندگیت بشه نمیخوام جلوی عقلتو بگیرم نمیخوام احساست روی قلبت بیاد.تمام این حرفا رو توی وجودم میکشم تا با اطمینان منو انتخاب کنی.اگه پای قولت باشی که دنیاموبه پات میریزم.تاهر وقت که بخوای پایتم.اگه بری با تمام وجودم واست آرزوی خوشبختی میکنم.شاید ته دل ازت دلگیر بشم مطمئنا ناراحت میشم دلم میشکنه اما تا آخرین نفسم واست آرزوی خوشبختی میکنم.فقط میخوام اگه اومدی با پای خودت بیای نه از روی دلسوزی بخاطر اشکای عاشق من بخاطر دل عاشق من.نمیدونی همین الان چطور اشکام داره میریزه رو کیبورد کامپیوتر نمیدونی که اشکام چطور داره جلوی نوشته هامو میگیره.نمیدونم آخر قصه ما چی میشه...اما هر چی بشه اینو بدون چه بهت برسم چه نرسم تا لحظه مرگم عاشقت میمونم.فقط مرگه که میتونه چراغی که از تو توی دلم روشنه رو خاموش کنه.فکرشم نمیکردم یه روز اینجوری عاشق بشم ایجوری مسیر زندگیم پیش بره.هادی تو دلم ولوله شده واسه خواستنت.از هر چیزو هر کسی بیشتر دوستدارم.پس باش پش تنهام نزار برقرار باش تا بیقرار نباشم.تو نفسمی عمرمی همه ی وجودمی کسوکارمی.از همه بیشتر دوستدارم اما الان زیاد بهت نمیگم چون نمیدونم اخر قصه من وتو به کجا میرسه نمیخام اگه نشد یه روزی یاده این حرفم بیفتی و اشک از چشای قشنگت جاری بشه چون لحظه ای که ناراحتی تو رو ببینم روز مرگمه.غروب قرار بود برام غذا نذری بیاری.منم قرار بود به تو میوه هایی که از هیئت برات گذاشته بودمو بدم بدم.سریع رفتم پلاستیک آوردم.قشنگ ترین خیارا رو جدا کردم نارنگی برات گذاشتم.گردو برات شکوندم گذاشتم وسط خرما آماده کردم گذاشتم بالا که سریع برات بذارم ولی نیومدی.منم گریه کردم با آهنگی که تا حالا صدبار به خاطرتو باهاش گریه کردم و برات میزارمش.هادی تورو خدا بیا این روزا رو تموم کن من دوس دارم شب روی دستای مردونه تو بخوابم.دوس دارم با نوازش تو از خواب بیدار شم.نزار کسی مانع عشق مقدس من وتو باشه.نزار دستای عاشق من وتو رو از هم جدا کنن.خییییییییییییییییییییییییلی دوست دارم عشقم.مامانم داره قر میزنه.دوباره برات مینویسم

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

فقط مخصوص سلطان قلبم هادی




چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:, :: 1:19 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

دوشنبه که کلاس داشتم تا ساعت 7 غروب.این اقایی بی معرفت از صبح به من اس نداد.سر کلاس بودم اخرای کلاسم بود که یه اس داد بعدشم زنگید که برو خونه زود و نیومد سراغم منم که دلم براش تنگ شده بود اصن یه وضی داشتم که نگو...قاطی کردم و تو دلم باهاش قهریدم.دیگه اومدم خونه و زودی شام خوردم وچون شب اول محرم بود ومامان خانم واسه دهه اول محرم روضه دارن شبا مهمون داریم غریبه و آشنا دیگه رفتم کمک مامان .وقتی تموم شد و مهمونای امام حسین رفتن خونه هاشون اومدم اتاق و دیدم که اقایی  هم زنگیده هم اس داده.منم از قصد ج ندادم که نگرانم بشه.دیگه اونم خوابش برده بود منم رفتم یه دوش گرفتمو خوابیدم.امروزم که مامانم قرار بود آقای ما رو زیارت کنن و ی چیزایی رو بهشون بگن دیگه بعد از خوردن صبحانه هادی زنگید قرار گذاشتیم و رفتیم من و مامان و هادی یه کمک حرف زدیم وبعدش اومدیم خونه و هادیم رفت سرکار.منم که بعد ازظهر کلاس داشتم بعد از خوردن ناهار خوشمزه مامان اماده شدم که به کلاس برسم ناگفته نماند که یکم خوابیدم و آقایی تو این مدت 4بار زنگیده بود ومن متوجه نشدم چون رو سایلنت بود ونگران شده بود.وسطای کلاس بودم که زنگید که بیاد دنبالم منم که قبول کردم.بعد از تموم شدن کلاس سوار سرویس شدم وتو میدون بهشت پیاده شدم ومنتظر هادی جون که زود اومد و منم سوار شدم و رفتیم سمبوسه خوردیم هرچند من هوس اب انار کرده بودم ولی بخاطر اقایی سمبوسه زدیم بر بدن آخه ایشون با اب انار حال نمیبرن.بعدشم که کلی گفتیم خندیدیمو حالشو بردیم بعدم که من خوشحال وخندون اومدم خونه باز کلی به مامان کمک کردم الانم که همه خوابن ومنم دارم خاطره این روز دوس داشتنی رو مینویسم تا بعدا آقایی بخونه وبدونه چقد بیادشم من.دیگه همینا بودن تابعد

 



یک شنبه 12 آبان 1392برچسب:, :: 11:31 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

سلام آقایی جونم.بازم نیستی ومن حسااااابی دلم برت تنگیده.بازم دارم حرفایی رو که دوس دارم بهت بگم و سرمو رو شونه هات بزارم و دستای مردونتو محکم تو دستم بگیرمو احساس امنیت کنم و دارم توی این دنیای مجازی مینویسم.امروز صبح که با یاد تو از خواب بیدار شدم و دیدم که بعله خواب موندم.وقتی زنگیدی خعععلی خوشحال شدم.جنگی آماده شدم و تو اومدی سرکوچه دنبالم منو رسوندی دانشگاه.سی دی رو که برات رایت کرده بودم و بهت دادم.کلاسم تموم شد واومدم خونه یه کم کمک مامانم مبلا رو جابه جا کردیم به خحاطر روزای محرم که روضه برگذار میشه تو خونه بعدم که یه کم وبگردی کردممو استراحتو ناهار دوباره آماده شدم برا دانشگهه.هی منتظرت بودم که زنگ بزنی ولی نزدی شاید کار داشتی.رفتم سر کلاس خیلیم بد گذشت بعد از تموم شدن کلاس رفتم با دوستام آموزشگاه ساعت ده دقیقه ب6 بود که زنگیدی منم از سرکلاس پریدم بیرون بعدشم که قرار گذاشتیم ومنم کلاسمو پیچوندم و اومدم پیشت.سر راه ی ساندویچ فلافل گرفتم زیر بارون گذاشتم زیر چادرم و منتظر تو موندم.زیر بارون خیس شدم ولی من عاشق بارونم.بعدم که اومدی منم سوار ماشین شدم و ساندویچو نصف کردم با هم خوردیم.بعدشم مپل همیشه دور دور کردیم.پفک و لواشک وآلوچه خوردیم.عشقولانه کردیم.دستای گرمت وجودمو گرم کرد بهم آرامش داد.بعدم که رفتیم عابربانک پول گرفتم بعدشم که منو رسوندی و خودت رفتی سالن.منم اومدم خونه خابیدم تا ساعت 9.بعدم بیدار شدم شام خوردم.نماز خوندم.الانم که دارم خاطراته امروزو مینویسم تو هم که اس دادی که داری میری حموم.این بود خاطرات امروزمون.



چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, :: 5:37 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

امروزمون اصن یه وضی شد.بد بود ولی عیبی نداره خاطره میشه.دیشب به هادی جونم گفتم بریم پیتزا بخوریم اونم گفت باشه بریم.قرار گذاشتیم که ناهار بریم بیرون ساعت1ونیم ظهر.من 1آماده شدم راه افتادم از خونه آقایی هم که سر کار بود الهی قربونش برم من.منم کلی راهو پیاده رفتم تا اینکه هادیم کارش تموم شد و به من پیوست.من رفتم پیتزا سفارش دادم.20دقه منتظر موندیم تا آماده بشه بعد من باز رفتم گرفتمش.من اصرار کردم به آقایی جون که بریم جای همیشگی که یه جای پرته تقریبا.بالاتر از دانشگاه.آخه از اونجا خاطراته شیرینی دارم روزای نامزدی همش میرفتیم اونجا.شروع کردیم به خوردن پیتزا الهی قربونش بشم من هادیم گرسنه بود .داشتیم باهم عشقولانه پیتزا میزدیم بر بدن سالاد فصل میذاشتم دهن آقایی جونم.نوشابه براش باز کردم و کلی مسخره بازی دراوردیم.یه تیکه کوچیک از پیتزا مونده بود که دیدیم بععععععععله این پلیسای بی مرام اومدن همه چیرو خراب کردن نذاشتن آقایی جونیم پیتزاشو تموم کنه کصافطا.اخه بگو چه ازاری به شما میرسونیم مگه ما؟هیچی دیگه قلبم تند تند میزد آقایی هم هی منودلداری میده که مبینا تابلو نکن فقط ریلکس باش.از اون پلیسای گنده اخلاق بود.هیچی دیگه عاقا ما رو بردن کلانتری گیر داده بودن که باید بزنگی به بابا و داداشت.منم که به کسی نگفته بودم.تا اقایی رفت از ماشین بیرون با اون عوضیا حرف بزنه سریع زنگیدم به خواهری جریانو گفتم  بعدم بهش گفتم که جای مامان باهاشون حرف بزنه.دیگه هی گفتن شماره بابا یا داداشت رو بده منم ندادم.اخر گفت شماره مامانتو بده منم سریع شماره خواهری رو دادم بهش خواهرجونمم الهی دورش بگردم خوب از پسش بر اومد.اونا هم تقریبا باور کردن.دیگه هی امظا گرفتن ارشادمون کردن.ماهم سرو انداختیم پایین خرشون کردیم.بعدشم سریع پریدیم تو ماشین آقایی منو رسوند خونه خودشم رفت دنبال کارش.اینم از ضد حالی که امروز خوردیم.تازه ی عالمه میوه تو کیفم گذاشته بودم که بعد از پیتزا بخوریم که دیگه نشد چون ساعت 3ونیم آقایی سرویس داشت.دلم گرفته خدایا خودت بهمون کمک کن.

سلطان قلبم هادی عزیزم مرسی که تنهام نذاشتی مرسی که هستی.همیشه باش.تنهام نزار.وای خدا جون چه عشق قلمبه ای به من دادی.چه مهربونی دارم.مرسیییی خدا جون .سایشو از سرم کم نکن.



یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 6:27 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

دیروز کلاسمون تشکیل نشد چون افتاده سه شنبه ساعت5تا 7.کلاس بعدشو وایسادم دیگه حوصله نداشتم بمونم دانشگاه.اصن این روزا یه وضی شدم یکی باید بیاد جمم کنه انقد که من تمبل شدم.این شد که زنگ زدم به آقای همسر تا بیا منواز دانشگاه نجات بده و ناهار ببرم دد ولی گرفتار بود با سرویسو ی سری مشکلات دیگه منم قاطی کردم تلفنمو قطع کردم .داشتم از گشنگی میمردم منم خودم تنها رفتم پیراشکی گرفتم خوردم.ولی خععععلی بدمزه بود حالمو بهم زد.بعدش که اومدم خونه گشنگیم برطرف شد پشیمون شدم دلم برا آقاییم سوخت که ناراحتش کردم خب!!!!!!!!اخماخمبعدش بعداظهر آقایی جون زنگیدن بنده رو دعوت کردن به صرف پیراشکی.منم ی کم خوابیدم بعدم پاشدم آماده شدم و دبرو که رفتی.تازه کلیم به خودم رسیده بودم .زبان درازی.ی خورده پیاده رفتم تا آقایی رسیدن ومنو با خودش برد.متاسفانه اونجایی که رفتیم پیراشکی نداشت سمبوسه پیتزایی گرفتیم و پفک هندی بعداز خوردن سمبوسه کلی دور دور کردیم.ماچ موچ لوس لوسی .بعدم که پفک هندی خوردیم.دلم برا آقایی تنگ شده بود.آقایی جونم همینطور.الهی من دورش بگردم که انقد این دلش مهربونه.نمیتونست از من جداشه.فدای مهربونیاش که انقد منو دوس داره .اخیرا دوتا کاربهم پیشنهاد شده که کارای حیفی هستن یکی کار تو عکاسی یکی از آشناهامون یکی هم کار تو نمایشگاه ماشین به عنوان حسسابدار که آقایی شدیدا مخالف میباشند ولی بخدا کارای حیفین میترسم از دستم دراد بعد حسرتشو بخورم هر چند با دانشگاه که میرم برام سخته.این موضوع رو هم بهش گفتم که ناراحت شد وکم مونده بود بزنه منو.این بود احوالات ان روزهای من وآقایی جونم.

عزیزم همیشه همین باش که الان هستی همینقدر گرم ودوسداشتنی و مهربون.



جمعه 2 آبان 1392برچسب:, :: 11:55 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

عشق پاکم عیدت مبارک.عشق قلمبه من عیدت مبارک.امروز عید غدیر بود من و عشقولکم سر این که خطا شلوغ بود و پیامک نمیومد دعوا کردیم.البته من چون داشتم روانی میشدم.بعدشم گوشیمو گذاشتم تو فایلم و گرفتم خوابیدم.آقاییم 10بار بهم زنگ زده بود نگرانم شده بود منم چندساعت بعد بهش اس دادم که از نگرانی دراد.امروزم که از خواب پاشدم داشتم صبحانه میخوردم که هادی زنگید واسه بعداظهر قرار گذاشتیم.شام خونه خواهری جونم دعوت بودیم با ماملانم رفتیم خرید بعدشم مامان رفت خونه خواهری منم که رفتم با عشقولک دور دور کردیم.خسیس هیچی برام نخرید بیمعرفت.بعدشم که منو رسوند خونه خواهری جون و خودش رفت.النم که برگشتیم خونه خودمون همینا دیگگگگه.پس بای تا های



درباره وبلاگ


مبینا هستم متولد 20بهمن71وسلطان قلبم هادی متولد7فروردین 67.از روزی که دیدیم همو دلامون لرزید.با تمام وجود دوسش دارم چون همه جوره عشقشو بهم ثابت کرده.اونم منو دوس داره و تصمیم دارم روزمرگیهامونو بنویسم اینجا
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان معجزه ی عشق ما و آدرس soltaneghalb67.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 19095
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

Alternative content